مصاحبه ای با استاد حکیمی در باب زندگی(1)
گفتگو با: استاد محمدرضا حکیمی
زندگی تا ابدیت
بخش اول ـ کریم فیضی
اشاره: زندگی سرشار از ناگفتهها و ابعادی ناگفته و نا شنیده مانده است. گویی حقیقت زندگی در سرشت پایانناپذیر خود، حاوی رازهایی است که تا بیکران ادامه دارد. این از آن روست که بازگشت همه چیز به هستی و بازگشت هستی به زندگی است؛ مرجع ابد نشان پیدایی و پویایی. بیشک در بحث از شئون زندگی، هرگز نمیتوان نسبت به این شأن زندگی بیاعتنا بود که: زندگی در عین حال که گریزناپذیر است ، از فعلیت آن نشأت میگیرد، دارای صفت بیپایانی و بیکرانگی و معناداری نیز هست که به قابلیت و توسعه آن برمیگردد. بر این اساس، روشن است که دست یافتن به کنه زندگی امری طاقتسوز خواهد بود که لازمه رازگشایی از آن اهتمامهایی جدی، تکاپوهایی دراز مدت و تفکراتی برین و بنیادین است. از این رو اگر ادعا کنیم زندگی بدون مفسرانی والامقام، چهبسا به سهولت قابل تفسیر نیست، گزاف نگفتهایم. یکی از اندیشمندان عرصه زندگی در دوره معاصر استاد محمدرضا حکیمی است که با تألیف کتابی مکتبی با عنوان <الحیاه`> در چندین مجلد کوشیده است تفسیری نو و روز آمد از زندگی و معناداری آن به دست بدهد. این اندیشمند بزرگ با طیفی از اندیشههای گوناگون، همواره در باب زندگی و چند و چون آن سخن گفته و در خلال آثاری خوشخوان به ارائه تعریفی متفاوت و مستند به اصول دست یازیده است که به نظر میرسد تا امروز به صورتی جامع و منسجم مورد تحلیل و بررسی قرار نگرفته است. درنگ و تأمل در مجموع آثار استاد حکیمی و اسلوب فکری وی نمایانگر اهتمام ویژه وی برای یافتن معنای ناب زندگی و عرضه آن به نسل جوان است؛ چیزی که از چکامه شیرین <فریاد روزها> تا آثار متعدد و متنوع اخیر وی در وضوح قابل درک و دریافت است. کسانی که با اندیشهها و آرای این نویسنده بزرگ آشنایی دارند، از میزان عنایت وی و تکیه خاص او بر زندگی و جوانب آن با خبرند و میدانند که استاد حکیمی مثل بسیاری از پیشتازان فکری و اغلب متفکران اصیل همواره خود را برای تبیین مرزهای زندگی و زندگی انسانی ملزم دیده است، تا به آن حد که میتوان گفت: تمام توان و حتی زندگی خویش را بر سر این مقصود نهاده است. آری، صرف زندگی برای تبیین الگوی زندگی، کوتاهترین و موجزترین سخنی است که در باب کوششهای دامنهدار استاد حکیمی میتوان بر زبان آورد. با این مقدمه کوتاه، گفتگویی را که با این متفکر درباب زندگی به عمل آوردهایم، به حضور صاحبدلان و دانشوران تقدیم میکنیم. *** * اولین سئوال من درباب زندگی، تعریفی است که از زندگی میتوان ارائه داد. * حقیقت این است که من میخواهم با مقدماتی وارد این بحث بشوم و آنگونه که خودم میدانم و میفهمم میگویم، بدون اینکه کاری به دیدگاههای دیگر داشته باشم. ما وقتی میگوییم <زندگی> مقصودمان زندگی انسان است و کاری به دیگر موجودات نداریم. از این رو، بحثی هم که شما مطرح میکنید، طبعا ناظر به زندگی انسانی است. زندگی انسان، همین یک دوره دنیا نیست. ما اگر بخواهیم زندگی را خوب بفهمیم باید به همه ادوار زندگی توجه کنیم. انسان از وقتی که موجود شده است، زنده است. انسان موجودی ازلی نیست و از طرف ابتدا بیانتها نیست و مخلوق است و بعد از عدم وجود یافته است، ولی از این سو به بعد موجودی ابدی است. از زمانی که خداوند انسان را خلق میکند، انسان از بین رفتنی نیست و از اینجاست که حضرت امیر(ع) میفرماید: خلقتم للبقا لا للفناء. پس لازم است به مجموع زندگی نظری کلی بیندازیم، تا بعد ببینیم، زندگی در این دنیا، چه مفهوم و چه خصوصیتی دارد. انسان به حسب آنچه بزرگان هم گفتهاند، شش دوره را خواهد گذراند که از آنها به <عالم> هم تعبیر شده است ولی من فکر میکنم، باید دوره تعبیر کرد. برای این که مدت خاصی دارد و تمام میشود و همیشگی نیست. این شش دوره عبارتست از: دوره <ذر> و آن زمانی است که انسان وجود ذری داشته است. دوره اصلابی، آنگاه دوره ارحامی، بعد دوره این دنیا، دوره برزخی که بعد از مرگ است و بعدهم دوره قیامتی و حشر و نشر. این شش دوره، همه برای انسان مسیر است، یعنی انسان از زمان حرکت از نقطه ذر تا دنیای قیامت، در هیچ کجا سکون ندارد و همواره در حال تحرک است. سکون تنها در مرحله هفتم است که باید از آن به <عالم> تعبیر کنیم که عالم ابدیت است و: فریق فی الجنه و فریق فیالسعیر. عالم انسان، ابدیت است ولی مراحل پیش از ابدیت راه است. به فرض اگر شما بخواهید از تهران به مشهد مقدس بروید، پیش از رسیدن به مشهد در راه هستید. پس مقصد اصلی انسان در این حرکت شش دورهای، رسیدن به آستانه ابدیت و زندگی در ابدیت و عالم ابدی است. * زندگی در ابدیت چگونه محقق میشود و اساسا به چه معناست؟ * چگونگی عالم ابدی را انسان خودش میسازد، بنابراین زندگی در ابدیت، معنای کامل و دقیق زندگی انسانی انسان است. چون چنین است و اصل و اساس زندگی انسان در ابدیت است و خوبی یا سختی آن به دست خود اوست، لاجرم به دورههای ششگانه قبل از ابدیت برمیگردیم تا ببینیم، در کدام دوره انسان قدرت ساختن دارد. تردید نداریم که انسان در دوره ذر و اصلاب و ارحام قدرت ساختن ندارد. در دوره برزخ و قیامت نیز انسان نمیتواند کاری تکاملی برای خودش انجام بدهد. میماند دوره دنیا. پس این دوره دنیا، همان دورهای است که حقیقت حیات در آن تفسیر میشود و معنا میدهد که: انّ لیس للانسان الاما سعی. حقیقتی که در دنیا معنا دارد و به آن اطلاق زندگی میکنیم، دو بخش دارد: یک بخش اعراض زندگی است، از قبیل جسم و شکل و عصر و قرن و دین و جغرافیا و لباس و خانه و... تمام این مسائل اعراض زندگی است ولی در درون این اعراض گوهر و جوهری نیز وجود دارد که بخش دوم مسئله را تشکیل میدهد و آن اختیار است. * در واقع حضرتعالی زندگی را به <اختیار> تعریف میکنید؟ * بله. بنده اگر به صورتی خلاصه بگویم زندگی چیست؟ میگویم: زندگی یعنی اختیار؛ اختیاری که انسان دارد، تشکیل دهنده حقیقت زندگی انسان است و با همین اختیار است که میتواند ابدیتش را بسازد. این خلاصهترین چیزی است که در باب تعریف زندگی میتوان بر زبان آورد. و اگر بخواهیم به آیات قرآن کریم و روایات معصومین استشهاد کنیم، سخن بسیار طولانی میگردد که جامعترین و کوتاهترین بیانها همین آیه <ان لیس للانسان الا ماسعی> است که در قرآن کریم آمده است و مفاد آن این است: <هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت> و این زندگی متکی بر اختیار است. انسان به هر شکل که اختیار کند، به آن شکل زندگی میکند. پاسخ این سئوال که یک انسان چگونه زندگی کرده است، به این برمیگردد که چه چیزی را اختیار کرده است؟ از اینرو، انسان باید به دنبال اختیار سالم برود. انسان در هر شش دوره از زندگیاش در حال سیر و حرکت است و ابدیت خودش را با همین شش دوره میسازد، اما تنها در یک دوره اختیار دارد و آن همین دنیاست. البته طبق آیات قرآن کریم، انسان در عالم ذر نیز اختیاری داشته است و در اثر همین اختیار به پرسش خداوند متعال که پرسیده است: الست بربکم؟ جواب بلی داده است. در دوره جدید، با اکتشافات جدید فعلی بعید به نظر نمیآید که یک موجود ذری شعور و اختیار داشته باشد. * آیا نمیتوان گفت: اصل عالم برای اختیار، و حاصل آن اختیار، چگونه زیستن در همین دنیاست؟ * دوره ذر و اصلاب و ارحام دورهای کوتاه است. بنابراین اصل، عالم انسان برای شروع صیرورت و تکامل دنیایی است که در آن به سر میبریم. اگر بخواهیم، موضوع را با زبان مثال بیان کنیم، مثل این است که انسان بقچهای در دست داشته باشد و بعد از رسیدن به یک فضای وسیع آن را بگشاید و به اصطلاح بساط کند. این بقچه دربسته سربسته، عالم ذر است. جایی که بقچه باز میشود، دنیاست و در این دنیا هر کسی برحسب اختیار و برحسب سابقه ذری خودش زندگی خودش را رقم میزند. بنابراین میتوان گفت: حقیقت زندگی، جدا از اعراض آن، حقیقت اختیار است. تا انسان چه بخواهد و چه اختیار کند و برای ابدیت خودش - که دوره گذرا نیست بلکه عالم ماندگار است - چه فراهم بیاورد.در پاسخ سئوال شما، وقتی ما به دوره دنیایی میرسیم، موضوع دارای تفصیل است و مسائلی گوناگون مطرح است، مبنی بر این که انسان در این دنیا چگونه باید بیندیشد، و چه کاری باید انجام بدهد و چگونه باید زندگی کند. در این قلمرو بحثهای زیادی مطرح است که در تعالیم ادیان و کتب اخلاقی جهان به آنها اشاره شده است. چیزی که به اجمال میتوان گفت، این است که: حقیقت زندگی، همان دورهای است که انسان فرصت دارد تا اختیار کند و آن همین دنیاست، در مدتی که میتواند و شعور و حواس در وجودش جمع است. در عین حال، انسان در این دنیا و در این زندگی با چیزهایی فراوان هم روبروست که اعراض زندگیاند. آنچه در وسط اعراض زندگی قرار دارد، انسان مختار یا اختیار است. این خلاصه مطلبی است که در تعریف زندگی میتوان بیان کرد. * مهمترین مسئله زندگی، با تعریفی که بیان نمودید، چه چیزی میتواند باشد؟ * <اختیار خوب> - نه اختیار مطلق - مهمترین مسئله زندگی انسان است. اگر بنا باشد زندگی به اختیار برگردد و سرنوشت و ابدیت هم مرتبط با این اختیار باشد، طبیعی است که مهمترین مسئله در زندگی دنیا، کیفیت اختیار و <حسن اختیار> خواهد بود و این که انسان چه چیزی را انتخاب کند و به دنبال چه چیزی برود. * اگر کسی قائل به اختیار نباشد و به هر دلیلی جبری فکر کند، آیا او زندگی را نمیداند و از زندگی محروم است؟ * حقیقتا اگر کسی به اختیار نرسد، در واقع میتوانیم بگوییم یک زندگی بیمفهوم دارد. در اینجا باید در معنای اختیار دقت فراوان بشود. اختیار تعریفهای فراوانی دارد ولی اختیاری که ما میگوییم، اختیاری است که از مکتب اهلبیت استفاده میشود و همان <امر بین امرین> است، یا آن چیزی که حضرت امیر(ع) در نهجالبلاغه بیان فرموده است. شما میدانید که وقتی کسی یک کارخانهای را میسازد، حتما اسراری در آن کارخانه دارد. از این رو، نمیتوان تصور کرد که خداوند متعادل اسراری در عالم نداشته باشد. حضرت امیر(ع) در موارد سخن از اختیار و جبر میفرماید: سرّ الله لاتتکلفه. ما نمیتوانیم سر خدا را بفهمیم ولی در همین دایره سرالله مختاریم و به همان اندازه که مختاریم، مسئولیم. در روایت هم آمده است که: انما یداقالله العباد علی قدر ما آتاهم من العقول فی الدنیا. معلوم میشود، عقولی که خداوند در دنیا به انسان داده است، میتوانند اختیار داشته باشند و اگر نتوانند اختیار داشته باشند، معصوم نمیفرماید: خداوند به میزان عقل مداقه (حسابکشی و حسابرسی) میفرماید. از اینجا آشکار میشود که عقل، واجد اختیار و انتخاب است. از این رو، حقیقت این است که جبریون و مرجبیون، به حقیقت حیات پی نبردهاند. اگر حیات انسان در این دنیا بدون اختیار میبود، اساسا لغو بود و معقول نبود. البته همه این بحثها در فرض اعتقاد به ماوراء الطبیعه و اعتقاد به خدای قادر حکیم است. در تشریح زندگی برای یک انسان مادی، به گونهای دیگر باید بحث کرد. ما الآن در مقام بحث نیستیم، بلکه مدار سخن، بیان عقیده و تعریف در باب زندگی است. از این رو، انسان در صورتی که در این دنیا اختیار نداشته باشد، به دنیا آمدنش امری لغو است. حکمت آمدن به این دنیا و زندگی در آن <اختیار> است. * زیبایی زندگی توام با اختیار در چه چیزی نهفته است؟ * به صراحت باید گفت: در حسن اختیار و حسن انتخاب. از این رو، یکی از متفکران غربی، حرف بدی نزده است. او گفته است: کسانی که از مرگ میترسند، در حقیقت از مرگ نمیترسند، از این میترسند که بد زندگی کردهاند. بنابراین حسن اختیار ضامن زندگی و زیبایی زندگی است. میرزای اصفهانی - از جمله - از <حسن اختیار> و <سوء اختیار> سخن گفته است. ایشان اگر کسی کار بدی انجام میداد، میگفت: کار را با سوء اختیارت انجام دادهای نه اینکه عاملی جبری انسان را به بدی سوق بدهد. * نظر شما درباره زندگی با دیگران چیست؟ * بهترین مسئله در زندگی این است که انسان سعی کند، اما چون انسان در زندگی طبعا با دیگران نیز هست، باید به غیر خود نیز توجه داشته باشد. نقل است که کسی از حضرت رضا(ع) پرسید: بهترین زندگی چیست؟ حضرت فرمود: آن زندگی که دیگری نیز با تو در زندگی شریک باشد. این مربوط به اعراض زندگی است، مثل مال و جاه و ... که میتوان با آنها خیری به دیگران رساند. اگر هم هدایتی انسان پیدا کرده باشد، میتواند آن را در اختیار غیرخودش نیز بگذارد. این است که به طور اجمال باید گفت: بهترین زندگی از حیث جوهر زندگی، اختیار خوب یا حسن اختیار است اما از حیث اعراض زندگی، بهترین زندگی مشارکت با غیر در زندگی است. این که پیامبر فرموده است: خیرالناس انفع الناس للناس، به همین زندگی اعراضی برمیگردد، که البته بنیان آن به <حسناختیار> و <سوء اختیار> باز میگردد. * به نظر شما کار اصلی انسان در هستی یا زندگی چیست؟ * کار اصلی انسان در زندگی <سعی> است. زندگی برای سعی است، و همین سعی است که همه چیز را میسازد. انسان بدون سعی، انسان یا انسان زنده نیست. انسانهای بدون سعی به تعبیر قرآن مبطلونند. کسی که در زندگی سعی نکند، در واقع زندگی را حرام کرده است، درست مثل کسی که سرمایهای که در اختیار داشت ولی آن را حرام کرد و از بین برد. * احساس من این است که نگاه شما به زندگی معنوی است و در واقع تعریفتان از زندگی، بیش از آنکه عقلانی باشد، معرفتی - معنوی است. * این سوال شما، ما را به مسئلهای متوجه میکند که در این سالها مطرح است و میگویند: دنیا با عقلانیت باید اداره شود و معنویت چیزی است که نیاز انسان است ،ولی خود انسان میتواند این نیاز را تامین کند. در اینجا این مسئله پیش میآید که آیا نیاز انسان فقط معنویت است یا معنویت و تربیت؟ انسان دو نیاز دارد؛ یکی معنویت و یکی تربیت. چون انسان اگر تربیت نشود - هر نوع تربیتی، به هر حال باید تربیتی باشد - فاصله عمقی و جوهریی بین زندگی انسان و حیوان باقی نمیماند، چون تمام آنچه در زندگی انسانها هست، در زندگی حیوانات هم وجود دارد؛ مثل تولید مثل، خانه و لانه، جلب نفع، دفاع، شهوت، غضب و ... پس وقتی مرز زندگی انسان از حیوانات جدا میشود که به مرحله تربیت برسد. بنابراین قرآن اولین رسالت پیامبران را <یزکیهم> معرفی و بیان کرده است. اگر تربیت نباشد، معنویت هم حاصل نمیشود، چون معنویت نیز براساس تربیت، معنویتی رشدآمیز میشود. ما یک تربیت رشدآمیز داریم، یک تربیت درجا زننده، اینجانب در اینجا یک اصطلاح از نجوم قدیم به کار میبرم و میگویم: حرکت وضعی و انتقالی. روح انسان ممکن است دارای حرکت وضعی باشد. یعنی 70 سال در دنیا زندگی کند و در جای خودش باشد. تعبیر روایات در این بار <کحمار الطاحونه> است، مثل اسب روغنگری که فقط در جای خود میچرخد. یک حرکت هم انتقالی است. انسانی به مقصد میرسد که با کمک سعی و اختیار، از حرکت وضعی به حرکت انتقالی منتقل شده باشد. روایات فوقالعاده عجیبی هم که میگوید: ویل لمن ساوی یوماه> تاکیدش روی سعی است. یعنی وای بر کسی که هم روز اول نمرهاش 18 باشد و هم روز دوم نمرهاش 18 باشد. روز بعد نمره باید بالاتر باشد، حتی اگر چند صدم، و گرنه در حقیقت زندگی را باطل کرده است. اینکه میگویید عقل و عقلانی درست است، ولی عقل انسان محتاج تربیت است. این تعبیر از بزرگان است که: ان مجرد العقل غیر کاف فی الهدایه الی الصراط المستقیم. عقل همین مقدار میفهمد که موجودی آگاه است ولی به فعلیت رسیدن ابعاد این آگاهی، مشروط به این است که امداد شود. چه چیزی باید عقل را امداد کند؛ وقتی به تاریخ عام گذشته برمیگردیم، بزرگان فلسفه میگویند، چیزی که دست عقل را میگیرد، فلسفه است. بزرگان ریاضت و کشف نیز دستگیری کننده عقل را عرفان و کشف میدانند، اما تابعین انبیا(ع) وحی را دستگیریکننده عقل میدانند، چرا؟ چون شیای میتواند دست آدم را بگیرد و بالا بیاورد که خودش هم بالا باشد. اگر خودش هم در ردیف آدم باشد که نمیتواند بالا بیاورد. فلسفه و عرفان بشری است و چون بشری است، نمیتواند بشر را ترقی دهد. کسی میتواند بشر را نجات بدهد که بتواند دست انسان را بگیرد و بالا بیاورد و این انبیا هستند. انسان به سطوح عقلش مادی است و به دفائن عقلش معنوی میشود و وقتی معنوی شد، به رشد تالهی میرسد. طبق صریح نهجالبلاغه، <عقل دفائنی> را فقط انبیا میشناسد و به مردم میشناسانند. بنابراین در این سه مددکنندهای که برای عقل وجود دارد، خود عقل میفهمد که کدام مددرسان حقیقی است و صلاحیت مددرسانی دارد. از حضرت صادق(ع) روایت شده است که عقل خودش میفهمد که همه چیز را نمیفهمد و احتیاج به مدد شدن دارد. پس عقل سه دستگیری کننده دارد: یکی مدد کشف، به صور مختلف، از ریاضت و کشف بودایی بگیرید تا راهبان مسیحی و دیگر و دیگران و مراکز ریاضت در هند و یونان. یکی مدد برهان و استدلال است. یکی هم طریق وحی و پذیرش و نه تعبد. فرق است بین تعبد و پذیرش. تعبد قبول کردن است با فهم و بدون فهم، ولی پذیرش آن است که بفهمید و قبول کنید. اگر انسان بفهمد و قبول کند، بهترین راه، وحی است، برای آنکه بشر کم میداند و این بیان قرآن است که: و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا. از طرف دیگر قرآن میفرماید: و علمناه من لدنا علما: ما به پیامبر از لایتناها علم دادیم. عقل در اینجا به ما میگوید: اگر میخواهید تمسک کنید و مددجویی نمایید، از متناهی مددجویی کنید یا از نامتناهی؟ خود عقل چه میگوید؟ روشن است که میگوید نامتناهی. این است که اگر ما به عقل برگردیم، عقل ما را به طرف وحی سوق میدهد و برای شان رفیع انسانیت در شناخت، هم فلسفه و هم عرفان را کم میداند، چون این هر دو علم بشری است ولی وحی علم الهی است و شان انسان نیست که با کم و کوتاه مدد رسانده شود. و لقد کرمنا بنیآدم، این تکریم معنایش آن است که تربیت انسان در دست خداست. پیامبر اکرم هم میفرماید: ادبنی ربی. خداوند مرا تربیت کرد. و پیامبر همان تربیت خدایی را به ما منتقل میکند و میآموزد. یعلمهم الکتاب والحکمه. در همین جا من به اعتقاد شیعه در باب معصوم گریز میزنم. اعتقاد شیعه در باب معصوم، نشان دهنده کرامت انسانی است. از نظر شیعه انسان تا به آن حد شریف است که نمیتوان او را به دست غیرمعصوم سپرد. نمیتوان انسان را دست کسی سپرد که مقدار اندک علم، مقداری جهل و مقداری اشتباه دارد. شان انسان اجل از این است که به دست غیرمعصوم سپرده شود. من سابقها در جلسهای شرکت کرده بودم که سخنرانش مرحوم استاد مجتبی مینوی بود. او در باب خواجه نظامالملک بیش از یک ساعت سخنرانی کرد؛ ولی همه را از روی نوشته خواند. در آنجا میگفتند: در بعضی از محافل جهانی اگر کسی بدون نوشته بیاید، این کار را توهین به حاضرین میدانند، برای اینکه ممکن است اشتباه کند و اوقات مستمعین را تلف نماید. اگر با یادداشت آمدن حرمت به شنونده است، ابنیا نیز برای حرمتگذاری به انسان، از سوی خدا با کتاب آمدهاند و کتاب آوردهاند. پس بزرگترین کرامت انسان در مکتب انبیا تضمین میشود که با کتاب و نوشته به کلاس زندگی آمدهاند، تا مبادا خطا و سهو کنند. قرآن هم میفرماید: ولو تقول علینا بعض الاقاویل: اگر پیامبر از پیش خودش چیزی بگوید، لقطعنا منه الوتین. اینها همه به کرامت انسان و به ارزش زندگی برمیگردد که سعی و اختیار است. * یکی از بنیادیترین سوالها در باب زندگی این است که فهم زندگی چه تاثیری در خود زندگی میگذارد؟ * پاسخ این سوال بسیار روشن است. حضرت امیر (ع) میفرماید: یا کمیل! مامن حرکه الا و انت محتاج فیها الی معرفه. نه زندگی هفتاد و هشتاد ساله، حتی برای یک عمل یک لحظهای نیز انسان باید بداند چه میکند.برای این که فرق بین کار دانسته و کار ندانسته، فرق بین دانستن و ندانستن است: هل یستوی الذین یعلمون والذین لایعلمون. فرق میان دانستن و ندانستن، از زمین تا آسمان است. همین مقدار فرق بین کار دانسته و کار ندانسته وجود دارد. بنابراین انسان باید زندگی را بفهمد تا بفهمد چه باید بکند و چگونه باید سعی کند! این که میگوییم انسان نیاز به تربیت دارد، برای این است که برای رسیدن به معنویت نیز ما باید بدانیم از چه راهی برویم. در روایت آمده است که در دوره پیامبر اکرم، عدهای خانه و خانوادهشان را رها کردند و به کوه و بیابان رفتند تا خدا را عبادت کنند.پیامبر بسیار ناراحت شد و به میان مردم آمد و سخنرانی کرد و فرمود: من که پیامبر شما هستم، در میان مردم هستم، میخورم، مقداری از شب میخوابم، بیدار میشوم، نماز میخوانم، روزه میگیرم و بعضی روزها روزه نمیگیرم. زندگی را به کوه نکشید! زندگی در جمع است، نه در کوه و صحرا. زندگی در کوه زندگی با خداست و فقط این مطلوب نیست. زندگی با خلق خدا برای خدا مطلوب است و پیش خدا قرب دارد. زندگی با خلق خدا، برای خدا، زندگی ایدهآل است که توام با خدمت به خلق است. و چون اعظم خدمتها به خلق عدالت است و قرآن میفرماید: لیقوم الناس بالقسط، انبیا آمدند تا عدالت را برپا دارند، چون چنین است، حضرت امیر میفرماید: تمام عبادت، کلمه عدل عند امام جائر. وقتی انسان در برابر قدرتهای ظالم، فریاد عدالت میکشد، انفجار <سعی> روی میدهد و سعی در اینجا منفجر میشود. بنا به این، حضرت امیر(ع) میفرماید: عامه`` الصلاه` و الصیام، یعنی نمازها و روزهها، آنقدر ارزش ندارد که فریاد عدالت در مقابل قدرتهای ظالم ارزش دارد. میدانیم که نماز و روزه سعی است، ولی افضل از همه این سعیها و عبادتها، فریاد عدالت است، زیرا فریاد عدالت، خدمت به همه بشریت است در صورتی که نماز و روزه خدمت شخص به خودش است. * ارزش زندگی به چه چیزی میتواند باشد؟ * به نظر میرسد مقداری از این سوالها به لحاظ مضمون حالت تکرار دارد. بنابراین میتوانیم باز یادآوری کنیم که ارزش زندگی به سعی و حسن اختیار است. اگر انسان سعی نکند، زندگی باطل خواهد شد و اگر حسن اختیار نیز نداشته باشد، در جهت ضدهدف حیات حرکت میکند. از این رو، ارزش زندگی به سعی و حسن اختیار است یا حسن اختیار و سعی. * ممکن است کسی این نگاه و این زندگی را مکتبی اسم بگذارد. برای کسی که در وادی زندگی مکتبی به سر نمیبرد، زندگی را چگونه باید تفسیر کرد؟ * با عقل. کسی که میگوید نمیخواهد مکتبی باشد یا مکتبی زندگی کند، عاقل است یا عاقل نیست. اگر عاقل نباشد، حرفی با هم نخواهیم داشت. و اگر عاقل باشد، عاقل دست کم باید در این جهت حرکت کند که عاقلانه زندگی کند. شرط زندگی و تفسیر زندگی برای کسی که مذهبی و دیندار نیست، عقل است. عاقل باید عاقلانه زندگی کند و زندگی عاقلانه، زندگی هدفمند و خیرمند است، بنابر این کسی که مکتبی نمیاندیشد، باید به عرف سالم یا عقل رجوع کند و تا همان اندازه که عقل به او میگوید عمل کند. البته کسی که درست و عمیق میاندیشد به مکتب (مکتب توحید) میرسد. این حرف خود مکتب هم هست که از سعی صحبت میکند و نسبت به حسن اختیار تاکید میکند. |