کفران - شعری از محمد کاظم کاظمی
هنر و ادبیات انقلاب
کیست برخیزد از این دشتِ معطّل در برف؟
میدَوَد خونِ کسی آن سویِ جنگل در برف
کیست برخیزد و این مویة مدفون از کیست؟
بوی کمبختی ما میدهد، این خون از کیست؟
کیست برخیزد و در جوش، چه میبینم؟ آه!
خونِ معصوم سیاووش، چه میبینم؟ آه!
دستِ امدادِ که بود اینسوی پَرچین واماند؟
این خدا کیست که در خوانِ نخستین واماند؟
q
برف، چشمی به سفیدی زد و تابستان باخت
این خدا کیست که در معرکة شیطان باخت؟
این خدا کیست که داغی به جبینش زدهاند؟
کودکان با فن اوّل به زمینش زدهاند
این که تب نامده تشویش اجل دارد، کیست؟
بعد یک عمر طبابت سرِ کَل دارد، کیست؟
کیست این حکم پذیرفته و محکم نشده
از جمادی و نما مُرده و آدم نشده
این خدا کیست که یخبستة دیروزان است؟
این خدا کیست؟ همان بندة دیروزان است
گفت; اینک منم آهنگ خدایی کرده
و به کارِ دو جهان کارگشایی کرده
q
برف، چشمی به سفیدی زد و تابستان باخت
باد با نحوِ دگر کوبید، کشتیبان باخت
آخر از حنجرة دیو، دَمی نو برخاست
نفسی تازه نکردیم، غمی نو برخاست
خوشهها بذر مصیبت به دروگر دادند
غوزهها پنبه ندادند که اخگر دادند
کوه، خرپشته شد و ریگ شد و ارزن شد
نیزه شمشیر شد و دشنه شد و سوزن شد
مهلتی تا گذر از جنگل و یخ باقی بود
با گرانخوابی ما مهلت جانکندن شد
عجب این نیست که آتش به خموشی بکشد
عجب این است که آتش گُلِ پیراهن شد
آنچه تا دیروز، خونخواه سیاووشان بود،
دست ما بود که آویختة گردن شد
بنده را یک دو نفر یک دو نفس رو دادند
تکیه بر تختِ خدایی زد و... اهریمن شد
اینچنین بود که شب تازه نشد، خوابش برد
پشتِ دیوار خداوندی خود خوابش برد
اینچنین بود که برف آمد و جنگل یخ بست
دستها پشت درختان معطّل یخ بست
q
حقّ ما بودهاست پوسیدن و پامال شدن
در زبانبازی آتشدهنان لال شدن
حقّ ما بودهاست داغی به جبین خوردنها
با همان ضربة اوّل به زمینخوردنها
ما همانیم که تیغی به تغاری دادیم
نقدِ یک عمر مشقّت به قماری دادیم
و همانی که به اورنگ خدایی دل بست
رخنة بندِ گرانساخته را با گِل بست
کعبه را پشت خداوندی خود گُم کردیم
منبری در نظر آمد شب و هیزم کردیم
برف و یخبستگی برکه و شب سخت آمد
و به خاکسترِ جامانده تیمّم کردیم
پدران پارهزمینی پی معبد هشتند
ما شکمباختگان مزرع گندم کردیم
آنچه اینک جگر طایفه را میسوزد،
مُزدِ زهری است که در کاسة مردم کردیم
الغرض هرچه در این عرصه رسن پیدا شد
دیگران دام، ولی ما و شما دُم کردیم
درگرفت آتش عصیان قرون ما را نیز
مردهمان زندهنشد، کُشت مسیحا را نیز
نیمهشب خیل گراز آمد و شبپا را برد
این کَرَت نیل نه فرعون، که موسا را برد
عاقبت گاو طلا شیر بلا داد اینجا
خمرة زر، می تسلیم به ما داد اینجا
شهد گُل کرد و تشهّد به فراموشی رفت
نستعین آمد و نعبد به فراموشی رفت
زد یقین غوطه به تحقیق و شک آمد بیرون
سوخت قُقْنوس و از آن تِکتِکک آمد بیرون
پهلوان دود شد و حلقة نقّالی ماند
رود از درّة دیگر رفت، پل خالی ماند
اینک از قامت ما دست درازی مانده
و از آن قلعه که دیدی، درِ بازی مانده
جگری نیست که داغی بنشیند بر آن
و کلوخی که کلاغی بنیشیند بر آن
حرفناگفته و لبدوخته ماییم، ای قوم!
آش ناخورده، دهن سوخته ماییم، ای قوم!
صف به صف قبله ندانسته و قامت بسته
گاو ناکُشته و امّید کرامت بسته
پدران پارهزمینی پی معبد هشتند
پسران میوة ممنوعه در آن میکشتند
حقّ ما بودهاست داغی بهجبینخوردنها
با همان ضربة اوّل بهزمینخوردنها
حقّ ما بودهاست پوسیدن و پامال شدن
سیصدوچاردهم بودن و دجّال شدن
q
برف، چشمی به سفیدی زد و تابستان باخت
یک نفر آن سویِ تسلیم درختان جان باخت
دست ما ماند و چه دستی، که کم از هیزم نیست
و امیدی که به سنگ است و به این مردم، نیست
محرمان، «باید» شان سیلی «شاید» خورده
و عمل، قفلِ «اگر مرد بیاید...» خورده
عابد و زاهد و شبخیز و مسلمانایند
شیرِ بییال و دُم و اشکم مولانایند
همه دلبستة دینار که دین آردشان
جنّ و انس دو جهان زیر نگین آردشان
اندرون هر یکی از معرفتی پُر دارند
سر به یک ـ بیادبی میشود ـ آخور دارند
یخِ این برکه به دریا برسد، نیست عجب
سامری از پی موسا برسد، نیست عجب
ترسم آن روز که از قلّه فرودآید مرد
سیصدوسیزده آدم نتوان پیدا کرد
ترسم آن روز که مردانِ سرانجام آیند،
این جماعت همه با بقچة حمّام آیند
q
برف، چشمی به سفیدی زد و خونها یخ بست
قوم را شوقِ خدایی به درِ دوزخ بست
ای بسا دست که این گونه معطّل گشته
و بسا سکّه که خوابیده و ناچَل گشته
دیگر این خم نه بر ابروست، که بر پیکر ماست
دیگر این تیغ نه در پنجه، که زیر سر ماست
مردِ خود باش، قفاخورده تناور شدهاست
این دروغی است که لج کرده و باور شدهاست
اژدهایی است که آتشبهدهن میخیزد
سومناتی است که محمودشکن میخیزد
آه، ای «لا»ی برافروخته! «الاّ »یت کو؟
آی هارونِ نفسباخته! موسایت کو؟
کمری راست کن، آهنگِ رسایی طلبت
بینوا بندگکی باش، خدایی طلبت
مردِ خود باش که هنگامة استقبال است
سیصدوسیزده آیینه و یک تمثال است
سیصدوسیزده آیینه و یک تمثال است
مردِ خود باش که هنگامة استقبال است
کیست برخیزد از این دشتِ معطّل در برف؟
میدَوَد خونِ کسی آن سویِ جنگل در برف
کیست برخیزد و این مویة مدفون از کیست؟
بوی کمبختی ما میدهد، این خون از کیست؟
کیست برخیزد و در جوش، چه میبینم؟ آه!
خونِ معصوم سیاووش، چه میبینم؟ آه!
دستِ امدادِ که بود اینسوی پَرچین واماند؟
این خدا کیست که در خوانِ نخستین واماند؟
q
برف، چشمی به سفیدی زد و تابستان باخت
این خدا کیست که در معرکة شیطان باخت؟
این خدا کیست که داغی به جبینش زدهاند؟
کودکان با فن اوّل به زمینش زدهاند
این که تب نامده تشویش اجل دارد، کیست؟
بعد یک عمر طبابت سرِ کَل دارد، کیست؟
کیست این حکم پذیرفته و محکم نشده
از جمادی و نما مُرده و آدم نشده
این خدا کیست که یخبستة دیروزان است؟
این خدا کیست؟ همان بندة دیروزان است
گفت; اینک منم آهنگ خدایی کرده
و به کارِ دو جهان کارگشایی کرده
q
برف، چشمی به سفیدی زد و تابستان باخت
باد با نحوِ دگر کوبید، کشتیبان باخت
آخر از حنجرة دیو، دَمی نو برخاست
نفسی تازه نکردیم، غمی نو برخاست
خوشهها بذر مصیبت به دروگر دادند
غوزهها پنبه ندادند که اخگر دادند
کوه، خرپشته شد و ریگ شد و ارزن شد
نیزه شمشیر شد و دشنه شد و سوزن شد
مهلتی تا گذر از جنگل و یخ باقی بود
با گرانخوابی ما مهلت جانکندن شد
عجب این نیست که آتش به خموشی بکشد
عجب این است که آتش گُلِ پیراهن شد
آنچه تا دیروز، خونخواه سیاووشان بود،
دست ما بود که آویختة گردن شد
بنده را یک دو نفر یک دو نفس رو دادند
تکیه بر تختِ خدایی زد و... اهریمن شد
اینچنین بود که شب تازه نشد، خوابش برد
پشتِ دیوار خداوندی خود خوابش برد
اینچنین بود که برف آمد و جنگل یخ بست
دستها پشت درختان معطّل یخ بست
q
حقّ ما بودهاست پوسیدن و پامال شدن
در زبانبازی آتشدهنان لال شدن
حقّ ما بودهاست داغی به جبین خوردنها
با همان ضربة اوّل به زمینخوردنها
ما همانیم که تیغی به تغاری دادیم
نقدِ یک عمر مشقّت به قماری دادیم
و همانی که به اورنگ خدایی دل بست
رخنة بندِ گرانساخته را با گِل بست
کعبه را پشت خداوندی خود گُم کردیم
منبری در نظر آمد شب و هیزم کردیم
برف و یخبستگی برکه و شب سخت آمد
و به خاکسترِ جامانده تیمّم کردیم
پدران پارهزمینی پی معبد هشتند
ما شکمباختگان مزرع گندم کردیم
آنچه اینک جگر طایفه را میسوزد،
مُزدِ زهری است که در کاسة مردم کردیم
الغرض هرچه در این عرصه رسن پیدا شد
دیگران دام، ولی ما و شما دُم کردیم
درگرفت آتش عصیان قرون ما را نیز
مردهمان زندهنشد، کُشت مسیحا را نیز
نیمهشب خیل گراز آمد و شبپا را برد
این کَرَت نیل نه فرعون، که موسا را برد
عاقبت گاو طلا شیر بلا داد اینجا
خمرة زر، می تسلیم به ما داد اینجا
شهد گُل کرد و تشهّد به فراموشی رفت
نستعین آمد و نعبد به فراموشی رفت
زد یقین غوطه به تحقیق و شک آمد بیرون
سوخت قُقْنوس و از آن تِکتِکک آمد بیرون
پهلوان دود شد و حلقة نقّالی ماند
رود از درّة دیگر رفت، پل خالی ماند
اینک از قامت ما دست درازی مانده
و از آن قلعه که دیدی، درِ بازی مانده
جگری نیست که داغی بنشیند بر آن
و کلوخی که کلاغی بنیشیند بر آن
حرفناگفته و لبدوخته ماییم، ای قوم!
آش ناخورده، دهن سوخته ماییم، ای قوم!
صف به صف قبله ندانسته و قامت بسته
گاو ناکُشته و امّید کرامت بسته
پدران پارهزمینی پی معبد هشتند
پسران میوة ممنوعه در آن میکشتند
حقّ ما بودهاست داغی بهجبینخوردنها
با همان ضربة اوّل بهزمینخوردنها
حقّ ما بودهاست پوسیدن و پامال شدن
سیصدوچاردهم بودن و دجّال شدن
q
برف، چشمی به سفیدی زد و تابستان باخت
یک نفر آن سویِ تسلیم درختان جان باخت
دست ما ماند و چه دستی، که کم از هیزم نیست
و امیدی که به سنگ است و به این مردم، نیست
محرمان، «باید» شان سیلی «شاید» خورده
و عمل، قفلِ «اگر مرد بیاید...» خورده
عابد و زاهد و شبخیز و مسلمانایند
شیرِ بییال و دُم و اشکم مولانایند
همه دلبستة دینار که دین آردشان
جنّ و انس دو جهان زیر نگین آردشان
اندرون هر یکی از معرفتی پُر دارند
سر به یک ـ بیادبی میشود ـ آخور دارند
یخِ این برکه به دریا برسد، نیست عجب
سامری از پی موسا برسد، نیست عجب
ترسم آن روز که از قلّه فرودآید مرد
سیصدوسیزده آدم نتوان پیدا کرد
ترسم آن روز که مردانِ سرانجام آیند،
این جماعت همه با بقچة حمّام آیند
q
برف، چشمی به سفیدی زد و خونها یخ بست
قوم را شوقِ خدایی به درِ دوزخ بست
ای بسا دست که این گونه معطّل گشته
و بسا سکّه که خوابیده و ناچَل گشته
دیگر این خم نه بر ابروست، که بر پیکر ماست
دیگر این تیغ نه در پنجه، که زیر سر ماست
مردِ خود باش، قفاخورده تناور شدهاست
این دروغی است که لج کرده و باور شدهاست
اژدهایی است که آتشبهدهن میخیزد
سومناتی است که محمودشکن میخیزد
آه، ای «لا»ی برافروخته! «الاّ »یت کو؟
آی هارونِ نفسباخته! موسایت کو؟
کمری راست کن، آهنگِ رسایی طلبت
بینوا بندگکی باش، خدایی طلبت
مردِ خود باش که هنگامة استقبال است
سیصدوسیزده آیینه و یک تمثال است
سیصدوسیزده آیینه و یک تمثال است
مردِ خود باش که هنگامة استقبال است